۱
خرداد
۱۴۰۳
شماره
۵۶۲۰
عناوین صفحه
ایده داستان جمعی است که با همراهیشان جورچین داستانهایتان را راحتتر و سریعتر میچینید. ایدههای نوزاد را بالغ میکنید و زیر چاپ میبرید. احتمالا یک داستان با عنوان «راز نفر سوم» هم بنویسید.
در جواب اینکه «در آینده چه کاره میشوید؟» به خبرنگار بینوای مقابلتان که آلرژی فصلی کلافهاش کرده و هر لحظه ممکن است محتوای مجاری تنفسیاش را توی صورتتان خالی کند، چه میگویید؟ خلبان یا لاستیک فروش؟ شما را نمیدانم ولی من دوست دارم یک مادربزرگ نویسنده بشوم. پیاش را هم گرفتهام! بههرحال یک پروسه بلند مدت است. چیزی نیست که یک شبه بهدست بیاید و تا پایان عمر لذتش را ببرم.
مادربزرگِ نویسندهشدن به مراتب هدف سختتری نسبت به نویسنده شدن است. البته به دوره زمانی که این تصمیم را میگیرید هم بستگی دارد. مثلا اگر در اواخر دهه ۳۰ به دنیا آمده باشید، راهتان اصلا هموار نخواهد بود. احتمالا به تعداد انگشتان دست هم، برای سن و سالتان کتابی تالیف نشده است و تنها مواجهه شما با جهان ادبیات به غیر از اندک متنهای آموزشی کتاب فارسی، داستانهای فولکلور پدربزرگتان یا کتابهای پلیسی عاشقانه بزرگترهاست. گاهی میتوانید خودتان را با پیکها و مجلات هم سرگرم کنید. اگر میخواهید تنوع بیشتری را تجربه کنید باید خودتان را به دکه کتاب فروشی مرکز شهر برسانید و دو ریال از جیب مبارک خرج کنید تا برای یک شب یک کتاب جدید را توی کتابخانهتان داشته باشید. البته شاید چنان فضایی که بشود اسمش را کتابخانه گذاشت هنوز برایتان فراهم نشده باشد، اما نگران نباشید میتوانید پناه بگیرید زیر کرسی و در معیت بخاری زغالی تمام شب را با کتابتان بیدار بمانید. بعد از آنکه خوب خواندید، وقت آن است که مغزتان را ورز دهید تا استعدادش استخراج شود . بزرگان اغلب این کار را با شعر سرودن انجام میدادند. نمیدانم چه سری است که همه نویسندگان جهان در صفحات اولیه کارنامهشان حداقل یکی دو شعر مبتدی اما خوش ریتم را دارند.
بعد از آن وارد دوران نوجوانی میشوید. اینجا همان نقطه سرنوشت ساز مسیر است. جایی که کم کم در جامعه چرخ میزنید و بدتان نمیآید چند نفری را هم جذب ویژگیها و استعدادهای خودتان کنید. اما خیلی امیدوار نباشید، توی این سن و سال کسی جدیتان نمیگیرد. به عبارت دیگر تا بخش قابل توجهی از مسیر، خودتان هستید و خودتان. جامعه، مدرسه و خانواده «نویسندگی» را شغل نان و آبدار نمیدانند. در واقع نویسندگی در زمره مشاغل آن زمان هم قرار نمیگیرد. این تنها نقطه مشترک تمام دورانهاست. با توجه به اوضاع، احتمالا خودتان هم چنین آرزویی نخواهید داشت، چون همچین مفهومی برای مردم آن زمان غریبه است!
متاسفانه شما یک چمدان استعداد هستید که کسی بازش نمیکند. ممکن است انشانویس خوبی باشید. آنقدر که معلمتان هربار بهخاطر قلم خوبتان سرزنشتان کند که خودت ننوشتهای! یا آنقدر در نوشتن مهارت داشته باشید که بتوانید به جای تمام هم کلاسیهایتان انشا بنویسید. اما بازهم کسی بهتان نمیگوید که ای-ول چه قلم خوبی داری! حتما پیاش را بگیر! از تو یک نویسنده خوب درمیآید. اما اگر ریاضیاتتان خوب باشد یا علومتان را جلوتر از کلاس بلد باشید، احتمال این که مهندسی یا دانشمندی را در آیندهتان پیشبینی کنند زیاد است. در غیر این صورت، شما یک فرد معمولی هستید که فقط انشایش خوب است و بیشتر از آن برای اطرافیان جالب نیست.
دبیرستان کمی فضا بهتر است. برای ابراز خودتان مسابقات و جشنوارههای کوچکی گیر میآید. حتی فرصت دارید که فضاهای جدید را هم تجربه کنید و برای گروه نمایش مدرسهتان، نمایشنامه بنویسید. اما بازهم وضعیتتان خیلی رویاساز نیست.
بهترین کاری که میتوانید برای خودتان بکنید، مراجعه به یک موسسه هنری است. جایی که روی امثال شما حساب باز میکنند و میدانند که «نوشتن» یک هنر است؛ مثل نقاشی، موسیقی، تئاتر و همانقدر هم جدی میتواند حرفه اصلی یک نفر باشد. البته اگر انتظار زیادی از زندگی نداشته باشید.
مثلا بروید کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. احتمالا تا آن زمان کتابهای بیشتری برای سنتان منتشر شده و شما گزینههای بیشتری برای خواندن دارید و اگر هنوز هم همان شخصی باشید که به جای همکلاسی هایتان انشا مینوشتید، میتوانید در سال نخست به مقام استادی برسید؛ مربی بشوید. اینطوری قبل از نویسنده شدن معلم نویسندگی میشوید. و به آنهایی که میخواهند مادرِنویسنده، پدرنویسنده یا مادربزرگ و پدربزرگ نویسنده بشوند، بغل کردن رویایشان را آموزش میدهید.
کمکم اما اوضاع متفاوت میشود. انگار مربی شدن به خودتان هم کمک می کند که رویایتان را جدیتر بگیرید. سنگِ استعداد حالا به سنگِ سوژه خورده است و جرقهاش میتواند کتابهای داستانی جالبی بیافریند که ایده هایش را از کلاسهای نویسندگیتان کشف کردهاید. حالا دیگر انتخاب با شماست که از دختری که دستهایش بخاطر له کردن گوجه فرنگی برای تهیه رب خانگی زق زق می کند داستان دربیاورید یا از پسری که چند ساعتی را توی دستشویی گیر افتاده است.
خانواده اما یک مسیر جدید برایتان باز میکند، مثلا وقتی که علاقه شدید پسربچهتان به نقاشی را میبینید، دلتان میآید که برای جان گرفتن نقاشیهایش دست به قلم نشوید و بعد این مجموعه مادر پسری را در معرض دید اطرافیان قرار ندهید؟
این جا همان جاییست که اولین قدم را به عنوان یک مادرِنویسنده برداشتهاید. یک کتاب کودک که احتمالا اسمش را هم می گذارید «ماجراهای من و پسرم».
بچهها کاتالیزور استعدادتان میشوند؛ باور کنید! اگر پیش از آن، ماهی یک داستان جدید مینوشتید حالا مجبورید برای خواباندن فرزندتان هر روز یک جغرافیای جدید خلق کنید و قصههای پند آموزتان را توی دامنش بسط دهید؛ اگر همه چیز خوب پیش برود و داستانهایتان روی فرزندان جواب بدهد، میتوانید داستانها را با صدای خودتان بخوانید و روی کاست ضبط کنید تا بتوانید در طول روز از ضبط صوت هم برای سرگرم نگه داشتن بچهها کمک بگیرید.
بعد باید قضیه را جدیتر بگیرید. حالا سن و سالدار شدهاید و دغدغههایتان را خوب شناختهاید. حالا دیگر نمی توانید از کنار اتفاقات اطرافتان ساده عبور کنید چون شما نگاه کردن به عنوان یک نویسنده را بهتر از هرکس یاد گرفتهاید. شما میدانید که از پسربچهای که در یکی از زمستانهای کشنده همدان، پشت چراغ قرمز به شیشه اتومبیلتان میزند چه داستان پرکششی درمیآید و اگر همین داستان را در یکی از روزنامههای شهرتان منتشر کنید، چقدر بازخورد میگیرد. کمکم دستتان میآید که برای رشدکردن باید خودتان را در جشنوارههای مختلف نشان بدهید.
اگر خوش شانس باشید ممکن است توی مسیر مسافر پرماجرایی را هم سوار کنید و مدتی را در مسیر جدیدی برانید. البته این تغییر مسیر به خواست خودتان نخواهد بود. فقط یک آن به خودتان میآیید و متوجه میشوید ۴-۵ سال است که میان صفحات پر ماجرای زندگی یک شهید جابهجا میشوید. همان جا اولین کتاب خاطرات شهدایتان را با عنوان «آقای معلم» منتشر میکنید.
حالا که بالا و پایین این مسیر را دیدهاید بهنظرم وقتش است که جای پایتان را در جمع «ایده داستان حوزه هنری» محکم کنید. احتمالا با سابقه درخشانی که داشتهاید، آنها خودشان پابندتان میکنند. ایده داستان جمعی است که با همراهیشان جورچین داستانهایتان را راحتتر و سریعتر میچینید. ایدههای نوزاد را بالغ میکنید و زیر چاپ میبرید. احتمالا یک داستان با عنوان «راز نفر سوم» هم بنویسید.
قدم بعدی؟ یادگرفتن فنون قصهگویی برای علاقمند کردن نوههایتان.
البته اینکه طی همین چند سطر کوتاه بخواهم فرایند حساسِ تبدیل شدن به یک مادربزرگ نویسنده را برایتان توضیح دهم کار عبسی است چون خودم هم هنوز چیز زیادی سرم نمی شود اما این تجربیات گهربار را از خانم سمواتی برایتان قرض گرفتهام که بدانید چه میشود که یک مادربزرگ نویسنده «چهره شاخص هنر انقلاب» یک استان میشود.
خانم سمواتی با آن عینک فریم گربهای تکیه زده روی گونه ها و لبخندی که آدم را یاد تحسین معلمهای پرسابقه دوران مدرسه میاندازد، حالا نزدیک به ۲۴ سال است جهانهای تازه خلق میکند و جهانیان را رصد میکند. برای همین است که در جهان امروز سکوت را جایز نمیداند. این را من نه، خودشان میگویند که انقلاب، دفاع مقدس، رویدادهای اخیر فلسطین، مظلومیت کودکان غزه و هر پدیده اجتماعی که بر مردم یک منطقه و جهان اثرگذار است باید به زبان هنر منعکس شود. وظیفه هنرمند همین است. هنرمند باید عاشق باشد. عاشق خلق، عاشق خالق و شیفته مخلوق. اصلا به قول خانم سمواتی در هنر، عشق حرف اول را میزند.